محل تبلیغات شما



میای تجهیزات ریکاوری چک میکنی،دی سی شوک چک میکنی،داروها و مصرفی های مورد نیاز رو لیست میکنی،فرم مخدر پر میکنی،میدوی میدوی و میدوی،،،آخر یادت میره چندتا داروی کشیده شده رو بذاری تو یخچال

و الان این قسمت رو علم کرده و تذکر داده،،،بقول شوهرم،چرا توی محیط کار بعضیانمیتونن چشم پوشی کنن،ببخشن،نگن و کارتو جور کنن،درستش کنن، 

چرا همیشه عده ای دنبال یافتن خرابکاری بقیه ن؟

چرا من بلد نیستم خرابکاری بقیه رو گزارش بدم، 

سعی میکنم نسبت به این موضوع بی تفاوت باشم،ولی خوب بعضی وقتا ته دلت چینیک چینیکه!

انگار فردا که باهاشون رودررو میشی،راحت نیستی،محتاط رفتار میکنی،اصلا جو رفاقت انگار توی بعضی محیط ها معنی نداره

در کل ادم بخشنده ای ام،و ازون بهتر فراموشکار،یه صفتی هست مال خدا،که هم میبخشه ،هم فراموش میکنه،خدا این یکی صفتش رو رو من کار کرده انگار،نمیتونم دوسشون نداشته باشم،لیست خوبی هاشون میاد جلو چشام،همه چیو از نو شروع میکنم،دوست داشتن ها رو

 

 

من همینم،و خودمو دوس دارم،و خودمو عوض نمیکنم،میخوای بهم بخندی بخند،من دوستون دارم،میخوام شاد باشم،و اوازه شاد بودنم بپیچه تو شهر،میخوام خودم ارزش های زندگیمو دسته بندی کنم


فقط دلم میخواد یکی بیاد بگه کات.

 

 

 

 

 

الان وقت خوابه،حرف نزن،اینقد ندو،اینقد نچرخ،دو دیقه چشاتو رو هم بذار،      کات.     بخواب دیگه

اینقد این روزا دارم میدوم، میرم جلو،میرم پی خواسته هام، ایده ال شدم،فعال شدم،پی حرفای چرند نمیگیرم،کم توقع،،،شاد،،،پرحرف،،،پر تحرک،،،جوری که خودمم حس میکنم دیگه نمیتونم توقف کنم و بصورت مداوم اهسته و پیوسته میرم پی خواسته هام، و چقد خوب پیش میرم،و چقدر هم بر وفق مراده شرایط

 

همه اینا به کنار،،،گاهی دلم برای خودم تنگ میشود،میخوام یه دفه ای یکی بگه کات

دیگه وقت استراحته،،،الان حال عجیبی دارم،اصلا نمدونم چطور توصیف کنم ،بقول بنیامین؛حالم بده!!!

میخوام کمی اطرافمو بلاک کنم،دیگه دلم دویدن نمیخواد،دلم نشستن میخواد،لب تالار خونه،ساعتای2ونیم شب،دلم سکوت میخواد، بوی سبزه و نم بارون،وزش نسیم خنک نصف شب، شایدم صدای واق واق سگ،توی سکوت شب های اردیبهشت

دلم کات میخواهد،،،،،

 


مدتی ست، به وضوح خودم را پیدا کرده ام، دقیقا اواخر مرخصی زایمانم، پس از یک مشاوره کوتاه واتساپی،دقیقا چند روز قبل از تمدید طرحم،،،،هر چه میگذشت،حال دلم بهتر میشد،زندگی را با تمام کم و کاستی هایش پذیرفته بودم و تمام تلاشم این بود که به هر سوژه ای در زندگی،مثبت فکر کنم،و این مثبت اندیشی چقدر آدم را خوش اخلاق میکند،کمی هم بیخیال،که البته باز هم لازمه ی شاد بودن هست این بیخیالی

منتظر مطلب خاصی نباشید،که اصل مطلب در حال حاضر همین مثبت اندیشی ست، کاش همه به این باور میرسیدند که احساس خوشبختی و شاد بودن،یک حق است،حق مسلمی که تنها راه بدست اوردنش،همین مثبت اندیشی ست،نه پول و شغل و مادیات،

حس آرامش را باید از خدا و کائناتش دریافت کرد،اندکی نشستن کنار باغچه،اب دادنش،و نظر کردن به برگ های جوان وخوشرنگش، چند نفس عمیق در بامدادان،یک حس خوب،یک روز خوب و یک شروع دوباره،خوشبختی گاهی صبح زود بیدار شدن است،و شروع فعالیت و در کنارش گوش دادن به رادیو جوان،یه حس خوب زمانی به ادم دست میده که کینه و نفرت و حسادت رو از دلت دور کرده باشی و دودستی بچسبی به خودت و خانواده ات.و شاد بودن برای همیشه تداوم می یابد اگر هدفت شاد کردن اطرافیان باشد،گاهی باید با تمام مدارج و موفقیت ها و موقعیت های شغلی و اجتماعی،یک فرد شوخ طبع باشی تا جوانی دلت پایدار بماند،بخندی و از لحظه لحظه اتفاقات،چه خوب و چه بد،یک گزارش طنزگونه ارائه دهی،عالی میشود حالت،وقتی که بتوانی برای همسرت سیندرلارشوی و برای بچه هایت خاله شادونه و برای اطرافیانت مهران مدیری!!!!


این یک دلنوشته است که باید مدتها پیش نوشته میشد،شاید سخت باشد ترسیم یک زندگی بدون حضور پدر،و سخت تر اینکه بیایی و روزهای با پدری و بی پدری را با هم مقایسه کنی، روزهایی که معنویت در زندگی موج میزد،روزهایی که شکوفایی استعدادها به اوج رسیده بود،روزهایی که اراده و انگیزه مان برای لذت بردن از زندگی زیاد بود،فاز خوبی داشتیم،آنقدر خدا در زندگی مان حضور داشت که مملو از عشق به خدا شده بودیم،یک دختر 14ساله ای بودم که هر هفته لحظه شماری میکردم برای رفتن به دعای ندبه،کلاسهای تابستانه حفظ قران و تشویق پدر در این زمینه مرا به قلب معنویت سوق داده بود،حسینیه ای بود بنام ولیعصر،ما به آن خونه امام میگفتیم،انگار خانه خودمان بود،در کنارش ساختمانی بود بنام مجمع القران،آن هم بخش دیگری از خانه بود،مثل پذیرایی که فقط دوستان بابا آنجا گردهم جمع میشدند،درین میان مدرسه هم برایمان حکم خانه را داشت،وقتی که همه کاره خودت باشی تا جایی که مدیر مدرسه انقدر به تو اطمینان دارد که یک روز  اداره امور دفتری را به تو بسپرد،روند صعودی شکوفایی استعداد در دوره راهنمایی،شیرینی زندگی را دوچندان کرده بود،از مقام آوری در مسابقات قران و احکام گرفته تا سرود ،عشق میکردیم در مدرسه،هر مراسمی باید با م من برگزار میشد و معمولا مجری خودم بودم،بجز بیست نمره دیگری در کارنامه یافت نمیشد،همه ی این بخاطر این بود که روح معنوی بر زندگی حاکم بود در نوروز سال 1385،حادثه ای منجر به فوت پدر شد،پس از آن،انگار تمام درهای معنوی برویمان بسته شد، نه من آن بودم که بودم نه مردم برایم آن بودند که بودند،دیگر حسینیه ولیعصر برایمان حکم خونه امام را نداشت، حس غریبی داشت برایمان، دیگر مجمع القرآن برایمان تنها یک اسم بود،دیگر مدرسه فقط محل تحصیل بود،نه فعالیت دیگر،دیگر قرآنمان فقط روی طاقچه بود،دیگر تابستانمان در هیچ و پوچ طی میشد،دیگر اخلاقمان گندتر از آن نمیشد،زندگی گذشت و گذشت و بی پدری سایه ی هر چه معنویت بود از سرمان برداشت،انگار یک زندگی اجباری باید طی میکردیم با خوشیهایی که هیچ کدام طعم شیرینی لحظه های معنوی با پدر بودن را نمیداد،نمیدانم چرا روی اسم مجمع القران حساس شده ام، مدتهاست نامش را بر زبان نیاورده ام انگار زمانی مال ما بود و الان بیرونمان انداخته اند،انگار عده ای آن را از ما گرفته و غصب کرده اند،اصلا بعد از پدر، توی دلم انگار با بچه های مجمع القران سر جنگ داشتم، شاید دور ماندن از اخبار آنجا مرا به این روز انداخته بود،زندگی را طی کردیم با این احساس های درونی،حتی ازدواج و تحصیلات دانشگاهی و اشتغال و مادر شدن هم نتوانست آن درهای بسته ی معنوی را برویم باز کند،سال 93اولین همایش خادم القران پدرم،در حسینیه ولیعصر برگزار شد،مارا هم دعوت کردند و سال بعد،دومین همایش و بالاخره امسال سومین همایش که در سالن امفی تئاتر دانشکده برگزار شد،و ما صرفا دعوت شده بودیم در مراسم و هیچ فعالیت دیگری نداشتیم،حس بدی داشتم وقتی که فلانی بطرفم آمد و گفت به شما افتخار میکنم،مثل کسی بودم که خودش چیزی نیست و برادر رشیدی دارد،تا آن روز،اعضای مجمع القران را چندان نمیشناختم،تا انکه در ان مراسم شناختمشان، خانم صفرپوری،همان که در ایام تعطیلات تابستان ،بابا مرا به خانه شان میرساند جهت حفظ قران،خانم اسعدی و فوزیه اکبرزاده،همان همسفر مسابقات قران در مراحل پنجگانه، و چه خوب ایامی بود و چه شیطنت هایی که نمیکردیم و چقدر دل خانم فولادی را خسته کردیم از بس جمعمان شلوغ و پر هیجان بود، حاج اقا بصیری،انهم همسفر قرانی در مرحله استانی،مداح مینی بوس بود و لحظه ای ارام و قرار نداشت، و این بود همایشی که مرا بیش از پیش از پدر شرمنده کرده بود که چرا من نتوانستم راهش را ادامه دهم، راستش تقصیری هم ندارم،همه پدرم را شناختند و خود را ساختند،این ماییم که خود را باخته ایم،آخر پدر تمام مارا با خودش برد،چند روز بعد از همایش، من باب اتفاق،متوجه شدم خاله ام در کلاس حفظ قران زیرنظر مجمع القران ثبت نام کرده، گفتم بیا یک سر بروم کلاس،شاید اوضاع عوض شد،1روز رفتم،کمی آشنایی با اعضای آنجا بد نبود،حداقل حس بدی که نسبت به آنها داشتم از بین رفت، پا به پای خاله،در جلسات بعد هم شرکت کردم و مشغول به حفظ قران شدم، تا اینکه کمی از بقیه در حفظ عقب افتادم،پس از ان، دیر رفتن سر کلاسها،و پس از ان غیبت های پیاپی مرا دوباره دلسرد کرده بود و من بهانه می اوردم که با بچه 4ماهه نمیشود مثل بقیه پیش بروم،یک شب تا خواستم قران باز کنم پسرم از خواب بلند شد، ناامیدانه قران را گذاشتم بدون خواندن حتی یک کلمه،و من بطور کامل روحیه ام را از دست دادم،تا اینکه شب خواب عجیبی دیدمتلفن زنگ خورد،یکی گوشیو برداشت و گفت سعیده با تو کار دارن از مجمع القرانه،گفتم فعلا دستم بنده بگو بعدا زنگ میزنم،گوشیو گذاشت و اومد طرفم و گفت:بابات پشت خط بود،گفت یه سر بیا مجمع القران کارت دارم» از خواب بیدار شدم،انگار تمام درهای معنوی برویم باز شده بود،حس روزهای خوب،حس بودن پدر،و این برایم کافی بود که تنها مشوقم درین راه پدرم باشد و چه خوب هوایم را دارد،اراده ام قویتر شد،بلند شدم و با اشتیاق شروع به خواندن قران کردم و روز به روز اشتیاق و انگیزه م بیشتر میشد،و الان همان خوشحالم که هرچند مجمع القرآنی نشدم،ولی قرآنی شدم،روح معنویت در زندگی دوباره میتپد،و به همراه آن دیگر فضایل دارد ارام ارام بر اخلاق و رفتارم رخنه میکند و خدارا شکر و خدا را هزار مرتبه شکر


من دختر همانم که تو خوب میشناختی.چقدر هم بالای منبر از پدر حرف میزدی و از کارهای فرهنگی قرآنیش تعریف میکردی.چقدر از اخلاقش میگفتی.بعد بابا دلم به تو خوش بود.که هستی ،مثل یک پدر، یک مشاور،تا روز مبادا راهنمای گمراهی هایم باشی، دلم خوش بود،مثل همه ی جوان هایی که به تو دل خوش کرده بودند.چقدر دلخوشی ها ناپایدارند.خدا رحمتت کند.سلام مرا به پدر برسان.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجموعه مقالات اشرف رشیدبیگی