محل تبلیغات شما
این یک دلنوشته است که باید مدتها پیش نوشته میشد،شاید سخت باشد ترسیم یک زندگی بدون حضور پدر،و سخت تر اینکه بیایی و روزهای با پدری و بی پدری را با هم مقایسه کنی، روزهایی که معنویت در زندگی موج میزد،روزهایی که شکوفایی استعدادها به اوج رسیده بود،روزهایی که اراده و انگیزه مان برای لذت بردن از زندگی زیاد بود،فاز خوبی داشتیم،آنقدر خدا در زندگی مان حضور داشت که مملو از عشق به خدا شده بودیم،یک دختر 14ساله ای بودم که هر هفته لحظه شماری میکردم برای رفتن به دعای ندبه،کلاسهای تابستانه حفظ قران و تشویق پدر در این زمینه مرا به قلب معنویت سوق داده بود،حسینیه ای بود بنام ولیعصر،ما به آن خونه امام میگفتیم،انگار خانه خودمان بود،در کنارش ساختمانی بود بنام مجمع القران،آن هم بخش دیگری از خانه بود،مثل پذیرایی که فقط دوستان بابا آنجا گردهم جمع میشدند،درین میان مدرسه هم برایمان حکم خانه را داشت،وقتی که همه کاره خودت باشی تا جایی که مدیر مدرسه انقدر به تو اطمینان دارد که یک روز  اداره امور دفتری را به تو بسپرد،روند صعودی شکوفایی استعداد در دوره راهنمایی،شیرینی زندگی را دوچندان کرده بود،از مقام آوری در مسابقات قران و احکام گرفته تا سرود ،عشق میکردیم در مدرسه،هر مراسمی باید با م من برگزار میشد و معمولا مجری خودم بودم،بجز بیست نمره دیگری در کارنامه یافت نمیشد،همه ی این بخاطر این بود که روح معنوی بر زندگی حاکم بود در نوروز سال 1385،حادثه ای منجر به فوت پدر شد،پس از آن،انگار تمام درهای معنوی برویمان بسته شد، نه من آن بودم که بودم نه مردم برایم آن بودند که بودند،دیگر حسینیه ولیعصر برایمان حکم خونه امام را نداشت، حس غریبی داشت برایمان، دیگر مجمع القرآن برایمان تنها یک اسم بود،دیگر مدرسه فقط محل تحصیل بود،نه فعالیت دیگر،دیگر قرآنمان فقط روی طاقچه بود،دیگر تابستانمان در هیچ و پوچ طی میشد،دیگر اخلاقمان گندتر از آن نمیشد،زندگی گذشت و گذشت و بی پدری سایه ی هر چه معنویت بود از سرمان برداشت،انگار یک زندگی اجباری باید طی میکردیم با خوشیهایی که هیچ کدام طعم شیرینی لحظه های معنوی با پدر بودن را نمیداد،نمیدانم چرا روی اسم مجمع القران حساس شده ام، مدتهاست نامش را بر زبان نیاورده ام انگار زمانی مال ما بود و الان بیرونمان انداخته اند،انگار عده ای آن را از ما گرفته و غصب کرده اند،اصلا بعد از پدر، توی دلم انگار با بچه های مجمع القران سر جنگ داشتم، شاید دور ماندن از اخبار آنجا مرا به این روز انداخته بود،زندگی را طی کردیم با این احساس های درونی،حتی ازدواج و تحصیلات دانشگاهی و اشتغال و مادر شدن هم نتوانست آن درهای بسته ی معنوی را برویم باز کند،سال 93اولین همایش خادم القران پدرم،در حسینیه ولیعصر برگزار شد،مارا هم دعوت کردند و سال بعد،دومین همایش و بالاخره امسال سومین همایش که در سالن امفی تئاتر دانشکده برگزار شد،و ما صرفا دعوت شده بودیم در مراسم و هیچ فعالیت دیگری نداشتیم،حس بدی داشتم وقتی که فلانی بطرفم آمد و گفت به شما افتخار میکنم،مثل کسی بودم که خودش چیزی نیست و برادر رشیدی دارد،تا آن روز،اعضای مجمع القران را چندان نمیشناختم،تا انکه در ان مراسم شناختمشان، خانم صفرپوری،همان که در ایام تعطیلات تابستان ،بابا مرا به خانه شان میرساند جهت حفظ قران،خانم اسعدی و فوزیه اکبرزاده،همان همسفر مسابقات قران در مراحل پنجگانه، و چه خوب ایامی بود و چه شیطنت هایی که نمیکردیم و چقدر دل خانم فولادی را خسته کردیم از بس جمعمان شلوغ و پر هیجان بود، حاج اقا بصیری،انهم همسفر قرانی در مرحله استانی،مداح مینی بوس بود و لحظه ای ارام و قرار نداشت، و این بود همایشی که مرا بیش از پیش از پدر شرمنده کرده بود که چرا من نتوانستم راهش را ادامه دهم، راستش تقصیری هم ندارم،همه پدرم را شناختند و خود را ساختند،این ماییم که خود را باخته ایم،آخر پدر تمام مارا با خودش برد،چند روز بعد از همایش، من باب اتفاق،متوجه شدم خاله ام در کلاس حفظ قران زیرنظر مجمع القران ثبت نام کرده، گفتم بیا یک سر بروم کلاس،شاید اوضاع عوض شد،1روز رفتم،کمی آشنایی با اعضای آنجا بد نبود،حداقل حس بدی که نسبت به آنها داشتم از بین رفت، پا به پای خاله،در جلسات بعد هم شرکت کردم و مشغول به حفظ قران شدم، تا اینکه کمی از بقیه در حفظ عقب افتادم،پس از ان، دیر رفتن سر کلاسها،و پس از ان غیبت های پیاپی مرا دوباره دلسرد کرده بود و من بهانه می اوردم که با بچه 4ماهه نمیشود مثل بقیه پیش بروم،یک شب تا خواستم قران باز کنم پسرم از خواب بلند شد، ناامیدانه قران را گذاشتم بدون خواندن حتی یک کلمه،و من بطور کامل روحیه ام را از دست دادم،تا اینکه شب خواب عجیبی دیدمتلفن زنگ خورد،یکی گوشیو برداشت و گفت سعیده با تو کار دارن از مجمع القرانه،گفتم فعلا دستم بنده بگو بعدا زنگ میزنم،گوشیو گذاشت و اومد طرفم و گفت:بابات پشت خط بود،گفت یه سر بیا مجمع القران کارت دارم» از خواب بیدار شدم،انگار تمام درهای معنوی برویم باز شده بود،حس روزهای خوب،حس بودن پدر،و این برایم کافی بود که تنها مشوقم درین راه پدرم باشد و چه خوب هوایم را دارد،اراده ام قویتر شد،بلند شدم و با اشتیاق شروع به خواندن قران کردم و روز به روز اشتیاق و انگیزه م بیشتر میشد،و الان همان خوشحالم که هرچند مجمع القرآنی نشدم،ولی قرآنی شدم،روح معنویت در زندگی دوباره میتپد،و به همراه آن دیگر فضایل دارد ارام ارام بر اخلاق و رفتارم رخنه میکند و خدارا شکر و خدا را هزار مرتبه شکر

هرجور دوس داری بنویس،چه فرقی میکنه

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

حال دلت که خوب باشد

مجمع ,قران ,زندگی ,هم ,یک ,القران ,مجمع القران ,بود و ,و چه ,بود که ,حفظ قران ,تمام درهای معنوی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نشر روانشناسی